بنیتا بنیتا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه سن داره

دختر پاییزی من

اینجا همه چی درهمه

سلام برگ گل مامان خوبی نفسم؟ امروز خیلی تکون خوردی بابایی. میگفت نپره بیرون ! همینجور دستشو گذاشته بود رو شکمم و همش نگاه میکرد خیلی محکم میزدی خوشش اومده بود ... باز امروز یکم کلافه ام آخه مامانی خونمون بهم ریختس حسابی فرشا رو دادیم شستن وقتی اوردن غیر  از یکیش باز نکردیم که خونه رو تمیز کنیم بعد اونا رو پهن کنیمو تغییر دکوراسیون بدیم که جا برای تخت و  کمد شماباز بشه اما از طرفی هم بابایی شبکار بود هم اینکه دیوارمون که خراب شده بود وقتی درست کردن الان بد شده و باید رنگ بخوره منتظر هستیم صاحب خونه بیاره رنگ بزنن اون تیکه رو ... تخت و کمد شمام هنوز اماده نیست ... وسایلت همینجوری با ساک دستی هاشون تو اتاق خواب ماست و دو...
28 شهريور 1392

از همه چی

سلام دخترکم 4شنبه من و بابایی هم صبح و هم عصر با همدیگه رفتیم باقی مونده وسایل سیسمونی تو گرفتیم و خدا رو شکر الان خیلی چیزای جزیی مونده ... بابایی 5شنبه رفت عروسی همکارش شهرستان تکاب منم رفتم خونه عزیزم اینا و از شانس خوبم تنها نبودم چون خاله مهربان و خاله فاطمه هم اومدن و حوصله ام زیاد سر نرفت اما خب حساااااااااااابی دلتنگ بابایی شدم تا جمعه عصر که برسه خونه ... انگار سالها بود ازم دور شده بود ... امروز هم فرش هامون رو دادیم بشورن که تا قبل این تخت و کمد شما رو بیارن آماده بشه ! کم کم داریم به کمک بقیه خونه تکونی رو شروع میکنیم چون وسایل شما رو باید تو یه قسمت از اتاق پذیرایی بچینیم دیگه ... دیگه کمتز از سه ماه به اومدن...
24 شهريور 1392

**

گل دخملمممممممممممممم فدای دستای کوشولوت بشه مامان مرسی از دعاهات و مرسی از خاله های مهربون کارمون درست شد و خیلی خوشحالم ممنونم از دعاهاتون
20 شهريور 1392

دعا

قند عسل مامان فقط یه کوشولو برامون دعا کن فرشته پاک آسمونی من خدا صدای تو رو میشنوه ... البته خودش هم میدونه تو دلمون چه خبره توام ازش بخواه میبوسمت ناناسم
19 شهريور 1392

پایان ماه ششم

دخترکم امروز شکر خدا 6 ماهم تموم شد و وارد ماه هفتم از بارداریم شدیم نمیدونم چرا چند روزه خیلی کم تکون میخوری یکم مامانیو نگران کردی ... از خدا میخوام که این سه ماه باقی مونده هم به خوشی و سلامتی بگذره و شما بیای تو بغلم که تمام انگیزم برای تحمل این روزها تولدت هست ... و اینکه تو رو سالم تو بغلم بگیرم ... امروز میرم خونه عزیز اینا و دو روز تقریبا می مونم ... دلم خیلی برای بابایی تنگ میشه اما وقتی میرم اونجا شبکاری های بابایی زودتر میگذره .. وقتی برگردم دو شب بیشتر نمیمونه ... عزیز دلم یکم بیشتر تکون بخور اینقدر مامانی رو نگران نکن ... خیلی دوستت دارم
10 شهريور 1392

بازم جی جی

عزیزم دلم اینها رو هم خاله نرگس زحمت کشیدن برای سیسمونی شما بافتن ... حالا یه چیزایی خوشمل دیگه هم داره برات میبافه عسل مامان ... مامانی دیگه طاقت نداره تا شما بیای و اینا رو تنت کنه ... بقیه سیسمونی اصلی رو وقتی کامل شد و تخت و کمدت رو آوردن برات میزارم عزیزم دلم ...         خیلی دوستت دارم مامانی ...
4 شهريور 1392

جی جی هایی که خالش براش بافته

سلام عزیز دلم دختر نازنم وقتی به خاله ها و مادربزرگا و خلاصه همه گفتیم شما دخملی کلی همه ذوق کردن و خوشحال شدن البته اگر پسر هم بودی خوشحال میشدن ... و همه برای سلامتیت دعا کردن ... . . . اینا رو خاله نرگس برات بافته عزیزکم         دستش درد نکنه امیدوارم یه روزی که دنیا اومدی اینا رو به سلامتی تنت کنم ... وای چقدر قشنگ میشی وقتی بپوشی اینا رو ....   ...
4 شهريور 1392

تخت کنار تخت مادر

دختر گلم این چند روزه خیلی مامانت هی دلش میخواد برای تو بنویسه جدیدا یه تخت کنار تخت مادر دیدم البته عکسشو خیلی خوشم اومده کاراییشم از گهواره ای که دیدم بیشتره میخوامم بدم دایی جونت تو کارگاه خودشون برات درست کنه ... احتمال خیلی زیاد دیگه اونو بگیرم به جای گهواره .... الان ذوق دارم فردا بریم با باباسی خونه عزیز اینا که عکس این و به دایی جون نشون بدم که ببینم برات میسازه ... و شایدم بتونه یکم خوشکل ترش کنه ... فدات بشه مامان الهی بعدا نوشت جمعه یکم شهریور: دختر گلم عکس تختو به دایی جون نشون دادم گفت میتونم درست کنم براتون .... اما من و بابایی هنوز نمیدونیم هم اینو دوست داریم هم گهواره ... حالا باز فکرامونو بکنیم ببینیم چی ...
1 شهريور 1392
1